درویش و دختر پادشاه چین (1)
افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: ل. پ الول ساتن. ویرایش اولریش مارتسولف، آذر امیرحسینی نیتهامر، سید احمد وكيليان
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 513-517
موجود افسانهای: --
نام قهرمان: درویش و پسر پادشاه
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: --
تداوم داشتن و ادامه حیات یکی از بن مایه های اصلی قصه ها و افسانه های ایرانی است. در بسیاری از قصه ها به پادشاهانی برمی خوریم که فرزندی ندارند و از این مسأله در رنج و عذابند. برای پادشاه، نداشتن فرزند، خصوصاً فرزند پسر، یعنی نداشتن جانشین و این یک به معنای از بین رفتن سلسله حكومتیِ شاه بی اولاد است. در این مواقع درویش و یا پیری از راه می رسد و با دادن یک دانه سیب یا انار، زن پادشاه را بارور می کند و تداوم را به خانواده پادشاه باز می گرداند. درویش در مقام بخشنده تداوم، گاه کمک قهرمان است و گاه ضد قهرمان. در قصه «درویش و دختر پادشاه چین»، درویش یاور قهرمان است و نه تنها پادشاه را از غم بی فرزندی و بی جانشینی می رهاند، بلکه فرزند او را نیز عروسی می بخشد، عاری از مایه های اهریمنی. مار و افعی در میتولوژی ایرانی، یاوران و نماد اهریمنی هستند. درویش، دختر پادشاه چین را از این موجودات هلاک ساز رها می کند و به این طریق شاهزاده را نیز در عروسی با دختر پاک شده از مایه های اهریمنی، و بشارت تولد پری از ایشان پس از دو سال، تداومی نیکو می دهد.
پادشاهی بود که پنجاه سال از عمرش می گذشت، اما اولادی نداشت. روزی پادشاه بر این غم اشک می ریخت که درویشی وارد شد و با پادشاه به صحبت نشست. وقتی دانست که پادشاه از غم بی فرزندی در رنج است، سیبی به او داد و گفت: «این سیب را نصف می کنی، یک نیمه را خودت می خوری و نیم دیگر را به زنی می دهی که بیش از دیگر زنانت دوستش می داری. او حامله می شود و می زاید، اما باید قول و نوشته بدهی، چنانچه فرزندت دختر شد، مال من و اگر پسر شد، پس از آن که به سن چهارده رسید، یک سال در اختیار من باشد.» پادشاه بهش برخورد، به وزرا و وکلا گفت: «آخر چطور می توانم بچه ام را بسپارم دست یک درویش، که برود گدایی کند. وزرا و وکلا گفتند: «فعلاً شما رضایت بده، تا آن موقع هم یک فکری برای این درویش می کنیم.» پادشاه آن چه را درویش گفته بود، نوشت و امضاء کرد و پس از نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه خبر آوردند برای پادشاه، بیا که سوگلی زنت زاییده یک پسر کاکل زری. در این موقع درویش هم پیدایش شد، وقتی فهمید زن پادشاه پسر زاییده به پادشاه گفت: «من می روم و چهارده سال دیگر می آیم. عهدتان را فراموش نکنید.» چهارده سال گذشت و پسر در این مدت در همه علوم استاد شد. روزی همه درباریان در حضور پادشاه جمع بودند که سر و کله درویش پیدا شد. پادشاه از دیدن درویش به یاد عهد و پیمان خود افتاد و بدنش شروع کرد به لرزیدن، طوری که همه به چشم می دیدند چطور دندان های پادشاه به هم می خورد. پسر که نامش ملک ابراهیم بود، گفت: «پدرجان چه شد که با دیدن این درویش چنین می لرزی؟» پادشاه حکایت عهد و پیمان را با پسرش گفت. ملک ابراهیم گفت: «ولی تا من نخواهم او نمی تواند مرا ببرد.» درویش حرف او را تأیید کرد و گفت: «من بدون رضایت تو حتی دو قدم هم تو را با خودم همراه نمی کنم. اما من سه شب این جا می مانم. بعد از این مدت اگر آمدی، می برمت اگر نیامدی، تنها می روم. شب اتاقی به درویش دادند، تا استراحت کند. شاهزاده هم نزد او رفت و از درویش خواست تا حکایتی برایش نقل کند. درویش هم شروع کرد از زیبایی و و جاهت دختر پادشاه چین سخن گفتن و حرف را به آن جا کشاند که دختر مریض است و کسی غیر از من نمی تواند او را معالجه کند. پسر گفت: «عکسی هم از دختر داری؟» درویش دست در جیب کرد و عکسی بیرون آورد. تا چشم پسر به عکس افتاد بیهوش شد. درویش به هوشش آورد. پسر گفت: «باید مرا به صاحب این عکس برسانی.» این بود که وقتی درویش عزم رفتن کرد، پسر هم به دنبالش راه افتاد و هر چه پادشاه و اطرافیان تلاش کردند مانع او شوند، نشد. درویش از جلو و پسر از پشت سرش از قصر پادشاه بیرون رفتند. درویش، یک دست لباس درویشی به تن پسر کرد، کشکولی هم به دستش داد و دو بیت شعر هم یادش داد و با هم رفتند سر بازار. درویش شروع کرد به خواندن و چند تا سکه از دست رهگذرها گرفت، بعد نوبت پسر شد. وقتی پسر شروع کرد به خواندن، سکه بود که از دست روندگان و بازاری ها به کشکول پسر سرازیر شد. درویش به پسر گفت: «برویم ته بازار.» رفتند، جماعت هم که محو جمال بچه درویش شده بودند به دنبالشان راه افتادند. ته بازار هم پسر شروع کرد به خواندن و دو تا کشکول از سکه پر کرد. درویش و پسر پشت به شهر و رو به بیابان حرکت کردند، رفتند و رفتند تا به شهر چین رسیدند. دم دروازه، شاهزاده و درویش با هم عهد کردند که هر آن چه در چین به دست می آورند، با یکدیگر نصف کنند. وارد شهر و مشغول به کسب و کار خود شدند. آوازه ی آن ها در شهر پیچید و به گوش پادشاه چین رسید. پادشاه آن ها را به قصر خود دعوت کرد. زنها و دختران درباری از پشت پرده، و وزرا و وکلا و پادشاه در بارگاه نشستند و گوش سپردند به آواز درویش و بچه درویش. نگاه دختر پادشاه چین که به بچه درویش افتاد، قلبش گرفتار عشق او شد. پادشاه که از درویش و بچه درویش خوشش آمده بود، از آن ها قول گرفت که هر روز به قصر او بیایند، و این آمد و رفت ها آتش عشق دختر پادشاه را تیز کرد تا جایی که وقتی بعد از مدتی درویش و بچه درویش عزم رفتن کردند، دختر دچار جنون شد، طوری که ناچار شدند او را در اتاقش به غل و زنجیر ببندند. پادشاه، حکیمان و طبیبان را به بالین دختر آورد، اما دختر همچنان در بند جنون ماند و بهبود نیافت، تا این که درویش گفت: «اگر پادشاه اجازه بدهند من هم بیمار را ببینم.» پادشاه اجازه داد. درویش و بچه درویش به اتاق دختر رفتند. دختر تا چشمش به درویش افتاد، دامن جامه او را گرفت که: «ای درویش! دستم به دامنت! درد من فراق شماست.» درویش پیش پادشاه برگشت و گفت: «اگر پادشاه قول بدهند که دخترشان را به این بچه درویش بدهند، من دختر را معالجه می کنم.» پادشاه گفت: «من از این پسر خوشم می آید، اما این ننگ را به کجا ببرم که پادشاه دختر را به یک بچه درویش داده است؟!» پسر خودش را جلو انداخت و گفت: «من بچه درویش نیستم و خودم شاهزاده هستم.» بعد برای اینکه حرفش را ثابت کند، نامه ای برای پدرش نوشت و در آن تقاضای صد کرور سکه کرد. نامه به دست قاصد داد و همه منتظر بازگشت او شدند. قاصد نامه را به دربار ایران برد و پادشاه ایران به خیال این که پسرش معامله ای در پیش دارد، آن چه را خواسته بود به وزیر داد تا برایش ببرد. وقتی وزیر آمد و پادشاه چین فهمید که بچه درویش راست راستی شاهزاده است و از این بابت خیلی خوشحال شد. اما به درویش گفت: «دختر من غیر از جنون یک درد دیگر هم دارد.» درویش گفت: «چه دردی؟» گفت: «تا به حال برای دو نفر دیگر هم این دختر را عقد کرده ایم، اما همین که نفسش به آن ها خورده، افتاده و مرده اند، جوری که انگار هیچ وقت زنده نبوده اند.» درویش گفت: «معالجه آن دردش هم با من!» خلاصه دختر را برای پسر عقد کردند و درویش به پسر گفت: «تا وقتی من نگفتم، نباید صورتت را به صورت دختر نزدیک کنی. اگر خیلی عشقت کشید ماچش کنی، دستش را ماچ کن.» درویش و پسر و دختر راه افتادند و از چین بیرون آمدند تا رسیدند به میانه راه که سرسبز و با صفا بود. درویش دستور اتراق داد و بعد پسر را صدا کرد و گفت: «عهد و پیمانت که یادت نرفته؟» پسر گفت: «نه! هر چه هست، نصف می کنیم.» هر چه سکه و اثاثیه بود نصف کردند، ماند دختر. درویش گفت: «حالا باید دختر را نصف کنیم.» پسر گفت: «اگر دختر را نصف کنیم، می میرد. هر چه دارم مال تو، دختر را بده به من.» درویش گفت: «نه! باید نصف کنیم.» پسر گفت: «دختر هم مال تو، نصفش نکن.» درویش گفت: «نه! باید نصف شود.» بعد بلند شد و دختر را میان دو درخت ایستاند. هر یک از پاهایش را به یک درخت بست و ساطوری آورد. ساطور را بلند کرد که دختر را شقه کند، اما با پهنای ساطور میان دو پای دختر زد، که ناگهان یک افعی از دهان دختر بیرون آمد. درویش، ساطور را کوبید به کله افعی و او را کشت. برای بار دوم درویش ساطور را بالا برد و گفت: «بار اول رحم کردم، اما این بار چنان ضربه ای بزنم که دختر از میان نصف شود.» ساطور را با پهنای آن پایین آورد. این بار دو تا بچه مار از گلوی دختر بیرون آمد. بار سوم که درویش این کار را تکرار کرد، دختر عطسه ای زد اما چیزی از دهانش بیرون نیامد. درویش دختر را از درخت باز کرد و دستور داد، رختخواب بیندازند. دختر در رختخواب خوابید. سه روز آن جا ماندند. بعد از سه روز، درویش شاهزاده را صدا کرد و دختر را هم از رختخواب بلند کرد و گفت: «من همه این کارها را کردم، تا این مار و افعی را از شکم دختر بیرون بیاورم. این درد چاره ای جز این کار نداشت.» به دستور پادشاه شهر را آیین بستند و هفت شبانه روز جشن عروسی شاهزاده با دختر پادشاه چین ادامه داشت. صبح عروسی درویش نزد پادشاه رفت و گفت: «از یک سالی که قرار بود شاهزاده پیش من باشد، دو روز مانده، به عوضش دو سال دیگر که زن شاهزاده پسری می زاید می آیم و او را با خودم می برم.»